گرمی لانه فاخته
درخت کهنسال به
زمین شاهی و ریحون
نهال نهیف گردو
طراوت سرشار حوض
عشق می بافت مادر بزرگ
چین به چین رک به رک
ترنج و خطایی و بادامک
گاو می دوشید
مشک می زد
نان می پخت
روح باغچه بود پدر بزرگ
مهر می کاشت، نور قلمه می زد
صوت قرآنش صبح را به خانه پیشکش می کرد
دلی داشت به وسعت دشت
و دستانی به سخاوت باغ
مغازه ای داشت در آنسوی آبادی
رنگ می فروخت، هنر می خرید
خانه قدیمی آن روز
مملو از نور و محبت بود
ساده بود
اما اوج زیبایی بود
روزگاری آمد و رفت
و زمان ها بر درخت سیب باغچه وزید
و پدربزرگ
در مسیر لطافت خوشه گندم
رفت که رفت
و چه گذشت بر این خانه؟
تاک خشکیده گوشه حیاط
نقش حوضی بر خاک
بغض فروخورده باغچه
چگونه بیان کنم نبودنش را
انجماد این خانه را؟
"آخرین روز پاییز 1392"
و امروز از پس عبور بی چون و چرای ثانیه ها کوچه باغ کودکی در خلاء حضور دست های زبر و پینه بسته پدربزرگ خزان است
بهار که بیاید آیا سبز خواهد شد این پهنه ی خشک؟
دلتنگم، دلتنگم برای گرمای آغوش پیرمردی که محبت می کاشت، دل تنگم برای مادری که خانه ی سبزش را با رویش هندسی سیمان و بتون فرزندانش معاوضه کرد، دل تنگم برای عطر چای و زنجبیل، دلتنگم برای برای صدای زودپز آبگوشت سر ظهر، دلتنگم برای کرسی شبهای سرد زمستان و گرمای کلام خانواده
دلتنگم برای یک به یک آن روزهای خوب
نگاه منتظري حجم وقت را مي ديد
و روي ميز هياهوي چند ميوه نوبر
به سمت مبهم ادراك مرگ جاري بود
و بوي باغچه را باد روي فرش فراغت
نثار حاشيه صاف زندگي مي كرد
و مثل بادبزن ذهن سطح روشن گل را
گرفته بود به دست
و باد مي زد خود را
مسافر از اتوبوس
پياده شد
چه آسمان تميزي
و امتداد خيابان غربت او را برد
غروب بود
صداي هوش گياهان به گوش مي آمد
مسافر آمده بود
و روي صندلي راحتي كنار چمن
نشسته بود
دلم گرفته
دلم عجيب گرفته است
سهراب سپهری